همانگونه که هست

همانگونه که هست

همانگونه که هست

همانگونه که هست

مرا می بینی؟ 

زشتم؟ زیبایم؟ آشفته ام؟ چه هستم؟ کی هستم؟ 

من آنم که دوستش داری؟ 

تو کی را دوست داری؟ 

سبکی تحمل ناپذیر نگاهت... 

دیروز در آئینه متوجه شدم خطوط اندامم کم رنگ شده است.

زن شدن

پوست سخت ترک برداشته،

درد دارد.

می هراسم از آنچه زیر این پوسته می تپد(می طپد).

سی سالگی دیر نیست...


زندگی خصوصی کاوه

نگاه می کنم، دریچۀ چیلر باز است، دو آبنبات کوچک رنگی کنار کلید چیلر قدیمی چیده شده اند. خودش خواب است و ما با نگاهی  لبریز از عشق به آبنباتها خیره مانده ایم.

علی می خواهد آنها را بردارد، پدر می گوید بگذار باشند، فردا حتما سراغشان را خواهد گرفت. فکر می کنم حتما. پسرکم اولین مخفی گاهش را درست کرده، او حالا برای خودش رازهایی دارد  و ایکاش همیشه رازهایش و دنیای شخصی اش همینقدر شیرین باشد.


دوباره آغاز

از چه بنویسم؟

فراموش کردم چگونه باید شروع کنم.

سالها پیش بود انگاری، تنها چیزی که از آن مانده طعم گسی است که همچون لِرد ته فنجان قهوه ترک اگر بخوری به کام می چسبد. خوش عطر اما نه چندان دلچسب.

تنها چیزی که می دانم این است؛ باید از خودم بگویم، دوباره باید از خودم بنویسم...درونم می سوزد و می سوزاند. پیله ای که این سالها خودم را در آن پنهان کردم تنگ شده، دیگر راه تنفسی نیست.

نمی دانم چند وقت یکبار اینجا خواهم آمد، انتظاری هم نیست که حتما بخوانیدم. فقط اینکه شاید دلخوشم به اینکه جایی هست که خودم را و زندگی این روزهایم را در آن ثبت می کنم و حفظ می کنم. گاهی ترسی مبهم دارم از اینکه روزهای بزرگ شدن کاوه را از کف می دهم و روزی شاید اگر هیچی ننوشته باشم همه را فراموش کرده باشم. بگذارید اینجا صندوقچۀ خاطرات پراکنده ام باشد.