همانگونه که هست

همانگونه که هست

همانگونه که هست

همانگونه که هست

لحظه نگاری

باران می بارد...

هوا طوفانی است، کاوه در خواب است. من تنهاهستم اما هستم. حضور دارم هرچند حضورم به اندازۀ شعلۀ شمع کنار دستم لرزان است.

موسیقی عاشقانۀ غمناکی از دستگاه پخش می شود، دوستش دارم.

آرامشی دارم.

امروز خودم را بالا آوردم؛

اولش سخت بود، نمیشد، هرچه می کردم، هرچقدر عق می زدم، اتفاق نمی افتاد.

می دانستم پایم را از دستشویی بیرون بگذارم، می شود اما نمی خواستم.

باید در تنهایی اتفاق می افتاد.

آخرین راه، همان بود که از اول فکرش را می کردم؛ انگشتم را تا آنجا که جلو می رفت در حلقم فرو کردم، دو تا عق و بعد...

خودم را بالا آوردم، نگاهش نکردم، سریع شستمش و با بقایای بیسکوییتها به فاضلاب شهری فرستادمش. اما برخلاف همیشه که همراه بالاآوردن گریه ام می گیرد، این بار اشکی نیامد. خونسرد صورتم را شستم، مانتو و روسریم را پوشیدم و در دستشویی را باز کردم و به نگاه نگران رفیق لبخند زدم، هرچند می دانم لبخندم کمترین رمق را داشت.

آیا همه ام را بالا آوردم؟

نمی دانم.

مرا می بینی؟ 

زشتم؟ زیبایم؟ آشفته ام؟ چه هستم؟ کی هستم؟ 

من آنم که دوستش داری؟ 

تو کی را دوست داری؟ 

سبکی تحمل ناپذیر نگاهت... 

دیروز در آئینه متوجه شدم خطوط اندامم کم رنگ شده است.

زن شدن

پوست سخت ترک برداشته،

درد دارد.

می هراسم از آنچه زیر این پوسته می تپد(می طپد).

سی سالگی دیر نیست...


زندگی خصوصی کاوه

نگاه می کنم، دریچۀ چیلر باز است، دو آبنبات کوچک رنگی کنار کلید چیلر قدیمی چیده شده اند. خودش خواب است و ما با نگاهی  لبریز از عشق به آبنباتها خیره مانده ایم.

علی می خواهد آنها را بردارد، پدر می گوید بگذار باشند، فردا حتما سراغشان را خواهد گرفت. فکر می کنم حتما. پسرکم اولین مخفی گاهش را درست کرده، او حالا برای خودش رازهایی دارد  و ایکاش همیشه رازهایش و دنیای شخصی اش همینقدر شیرین باشد.