نگاه می کنم، دریچۀ چیلر باز است، دو آبنبات کوچک رنگی کنار کلید چیلر قدیمی چیده شده اند. خودش خواب است و ما با نگاهی لبریز از عشق به آبنباتها خیره مانده ایم.
علی می خواهد آنها را بردارد، پدر می گوید بگذار باشند، فردا حتما سراغشان را خواهد گرفت. فکر می کنم حتما. پسرکم اولین مخفی گاهش را درست کرده، او حالا برای خودش رازهایی دارد و ایکاش همیشه رازهایش و دنیای شخصی اش همینقدر شیرین باشد.
منم کوچولو بودم
وقتی دایی یا خالم در کمدشون رو باز میکردن و اون همه خرت و پرت و وسائل خصوصی و راز رو میدیدم دلم لک میزد که زود تر بزرگ شم منم یه مخفی گاهی برای خودم و راز هام و وسایله شخصیم داشته باشم
به نوبه ی خودم از علی هم عذر خواهی میکنم
فوتباله دیگه
پیش میاد
گاهی آدم کنترل خودش رو از دست میده